ایلیاجونایلیاجون، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

مهمون ناخونده

مـــهــنــدس بـــازی

جونم بگه از مهندس کوچولوی مامان که همچنان و هر روز با بازی با جعبه آچار بابایی و باز و بسته کردن پیچ و مهره و بقول خودش تعمیرات روزگار میگذرونه. امروز صبح زود که چه عرض کنم کله سحر هوا گرگ و میش بود که بیدار شد برای رفع تشنگیش اما دیگه خوابش نبرد که نبرد. هرچی مامان خودش رو زد به خواب و هی غر زد که پسرجان، جان مادرت بگیر بخواب دید نخیییییر تعمیرکار سحرخیز میخواد کارشو شروع کنه و سروصدا و تلق تولوق راه بندازه یه چیزی شبیه بازار مسگرا دستیار بیچاره هم که من باشم باید برم جعبه آچار و وسیله ای که قراره درستش کنه کول کنم بذارم دم دستشون مبادا کارمو دیر انجام بدم بعدم میفرمایند؛ اینا رو بذار زود برو برام یه صبحونه آماده کن بخورم نمیدو...
11 دی 1398

چهارمین یلدا

بوی یلدا را میشنوی؟ انتهای خیابان آذر... باز هم قرار عاشقانه پاییز و زمستان.. قراری طولانی به بلندای یک شب.. شب عشق بازی برگ و برف... پاییز چمدان به دست ایستاده! عزم رفتن دارد... آسمان بغض کرده و میبارد. خدا هم میداند عروس فصل ها چقدر دوست داشتنیست... کاسه ای آب میریزم پشت پای پاییز... و... تمام میشود پاییز رفتنت به خیر... سفرت بی خطر  چهارمین یلدای گلپسری حیاط خونه بابابزرگ ️ ️   ️ ️     دسته جمعی پسرخاله ها ️ ️     ️ ️     اینم استوری نوه ارشد خانواده به مناسبت تولد تنها پ...
1 دی 1398
1